در روزگاران گذشته، حاکمی بود متواضع و فروتن. در سرزمینی که او فرمانروایی میکرد، خبری از سختی و مشقت برای مردمان نبود و همه ی مردم از او راضی بودند و ثناگوی او بودند. تا که یک روز طی اتفاقی ناگوار، حاکم شنوایی اش را از دست داد. مردم که از حال وی خبر دار شدند، به عیادت او شتافتند، مردم سعی میکردند با روش های مختلف با حاکم ارتباط برقرار کنند؛ نوشتن روی کاغذ، استفاده از زبان اشاره، لب خوانی و...
اما ملاقات بیشتر مردم، تنها حاکم را کلافه تر میکرد، تا که پیرمردی که از سر و وضعش به نظر میرسید دام دار و کشاورز است، با بطری شیری از راه رسید و بر صندلی رو به روی حاکم نشست.
تخته ای گچی برداشت و با گچی بر روی آن نوشت
'جوری کشتی هایت غرق شده اند که گویا قرار است جانت را از دست بدهی. جاهل مباش و ناشکری مکن! قدر آنچه را داری بدان. مگذار فکر نداشته هایت، جایگزین لذت بردن از داشته هایت شوند.' سپس لیوانی از روی میز برداشت و مقداری شیر را در لیوان خالی کرد و به نوشتن ادامه داد 'من نیز، مردی تهی دست بودم، خدا میداند اگر کمک های حکومت تو، بعد از آن سیل سهمگین نبود، اکنون چه بر سر خانواده ی من آمده بود. پس باید خودت متوجه شوی که من خوبی تو را میخواهم، نه چیز دیگر. روزگار را به خودت زهر نکن.'
و لیوان شیر را دست شاه داد.
شاه جرئه ای از شیر را نوشید و بالاخره بعد از چند روز لبخند زد و گفت، راست میگویی، شاید دیگر نتوانم بشنوم، اما هنوز، میتوانم مزه ها را بچشم.
زندگی همین است، اگر حسرت نداشته هایمان را بسیار بخوریم، داشته هایمان هم بی معنی خواهند شد.